loading...
دلنوشته های حسین | عاشقانه ها
تبلیغات

Love

حسین بازدید : 22 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)

او رفت....

بی هیچ حرفی...

بی هیچ دلیلی...

حتی غیر عقلانی....

او رفت و دیده من هنوز بر جای پاهایش لغزان است.

حتی جای پایش هم دوست داشتنی است.

از پشت نگاهش می کنم.

همیشه مثل کودکان راه می رفت.

ولی حالا...

ولی حالا حکم جلادی داشت که کار خود را تمام کرده

و به سوی مفتولی دیگر می رود.

نگاهش کردم....

می خواستم پیدا کنم....

می خواستم نقطه ای پیدا کنم که نفرتم را برانگبزد.

می خواستم که برای همیشه از سرزمین بی روح قلبم طردش کنم

و با اشک های پی در پی ام ازوجودم دور......

پیدا نکردم....

هرچه در وجودش دقیق شدم نفرتی نیافتم.

حتی آن تکه گوشتی که روزگاری دربدنم برایش مشتاقانه پا بر زمین می کوبید

را هم به عنوان پیشکش از من گرفت.

حتی با دیدن آن هم نفرتی بر وجودم ننشست و مهرش فزون بر

قبل در عمق وجودم شروع به جوشش کرد.

او می رفت و باد با مو های نسبتا کوتاهش بازی می کرد.

باید به باد گوشزد کنم تا خیلی نوزد.

شاید سرما بخورد.آن وقت من چه کنم؟

او رفت...

با کوله باری بر پشت و رد خونی که مسیر رفتنش را نشانم می داد.

باز هم خوب بود....

چون اگر گم شود،

اگر اسیر انسان های بد شود،

اگر مسیر را اشتباهی برود،

بتواند باز گردد و دردل سیاه شب گم نشود.

شاید دلش به حال فردی که در این سر دنیا شب ها را به یادش به صبح می رساند بسوزد

وبرگردد....

برگردد و این تنها را از تنهایی در آورد.

برگردد و ....

ولی او بر نمی گردد....

اگر هم برنگردد دیگر آن اردک دوست داشتنی نیست....

او دیگر جلاد شده......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 113
  • بازدید کلی : 1,346